به نام خالق زیباییها
گندمزار دلش را به سفری خیالی در درون دشت رویاها میهمان کرده بود.
در پهنه دشت روی سبزههای شبنمزده از بارانهای مداوم بهار همیشه سبز نشست
و دامن به رنگ آسمانش را سایهبان سبزههای اطرافش قرار داد و چشم به آسمانی که
غروب سرخ رنگی را در پیش چشمان مشکی براقش به نمایش درآورده و نورش همهجا
را مانندی چادری از جنس رازونیاز بندگی گسترده بود، دوخت.
تلألؤ زیبای گلهای رنگارنگ زیر نور غروب، حس زیبای آرامش را در وجود بیحسش بیدار
کرد، حسی که همیشه و همهجا از او فراری شده بود؛ اما در آن لحظه و در آن مکان که
به اندازه ثانیه به ثانیه روزهای عمرش لبریز از آن حس بیتکرار لبریز بود،لبخندی به گرمی
خورشید و سرخی غنچههای شکوفا شده اطرافش بر سپیدی صورتش نقاشی شد؛
لبخندی که عمری ناتمام و بیانتها داشت.
درباره این سایت