به نام خالق زیباییها
انوار طلایی، خورشید از پس ابرهای پراکنده آسمان به زمین پوشیده از بلورهای اشک مانند برفی به
سپیدی قلب نوزاد تازه متولد شده، میتابید و قدرتنمایی میکرد. ذره، ذره از وجود گرمابخشش، تک
انوارهای زیبایش را به زمین هدیه میداد تا نمادی از محبت را در دشتی وسیع، از مهر و محبت از
خود برجا گذارد اما رد پایی از قدمهایی نااستوار آدمک جان گرفته به سان مهمانی ناخوانده در سپیدی
فرو رفت که چهره زیبای میزبان از ورود آن قدمها در هم فرو پیچید و لبخند را از چهرهاش محو کرد.
سیاهی هر لحظه با وسعتی غیرقابل کنترل در دل سپیدی رخنه میکرد؛ به طوری که از آن همه تازگی
و بکری لحظات قبل هیچ اثری نبود، جز گوشه کوچکی کنار دیواری فروریخته که خطر آوار شدنش
وجود داشت، باقی ماند. تمام زیباییها پژمرد و انوار طلایی بیلبخند و بیرمق از آخرین تکنوازیها
که به عشق برق سفیدیهای دشت زیر پایش را طلا باران کرده بود، دست کشید و در قعر آن تاریکی
دهشتناک خاموش شد.
آدمک نااستوارتر از قبل با کولهباری سنگین برای بعلیده نشدن در دل تاریکی، تمام تلاشش را واداشت
تا آن سیاهیهایی که نشأت گرفته از خودش بود را به حالت اولش برگرداند. میدانست که قادر به برگشت
دادن، سپیدی گذشته نیست اما ناامیدی را از وجودش مانند لباسی چروک شده کند وبا عزمی راسخ به جنگ
سیاهی رفت، قادر به برگشت نبود اما توان ساختن سپیدی جدیدی رادر وجودش شکوفا میدید؛ پس تن به
مبارزه داد.
مبارزهای که مدتها به طول انجامید اما بالاخره گلبوته، تلاشش به بار نشست و گلی به نام سپیده در دل
آن سیاهیهای کمرنگ شده شکوفه زد؛ گلی از جنس امید و به درخشش انوار طلایی خورشیدی آن روزها.
به نام خدا
امروز لبخند زیبای خداوند رو به قهقهه مستانهای شیطان فروختم، در قبالش کولهباری از سنگینی گناهی را به
دوش کشیدم، اما این سنگینی فرای شانههای ضعیفم است و زیر بارش در حال سقوطم، سقوطی که ممکن است
در آخر به نابودی کاملی ختم شود که دیگر هرگز به سراپا شدنم منتهی نشود و لحظههای ناب زندگی شیرین
همراه با لبخند خدا را دیگر تجربه نکنم.
اما دل بیتابم، بیقرار دوباره دیدن لبخندی ناب از جنس الله است، اللهی که رحمانیت و رحیمیش زبانزد هر
دین و آیینیست. اما شرمگینم از صدا زدنش، چون از دوباره شکسته شدن توبهای که چندباره شسکته شده
واهمه دارم، ترسی که همیشه زمینم زده و حاصلی جز غرق شدن در دریای پشیمانی نداشته.
به نام خالق زیباییها
انوار طلایی، خورشید از پس ابرهای پراکنده آسمان به زمین پوشیده از بلورهای اشک مانند برفی به
سپیدی قلب نوزاد تازه متولد شده، میتابید و قدرتنمایی میکرد. ذره، ذره از وجود گرمابخشش، تک
انوارهای زیبایش را به زمین هدیه میداد تا نمادی از محبت را در دشتی وسیع، از مهر و محبت از
خود برجا گذارد اما رد پایی از قدمهایی نااستوار آدمک جان گرفته به سان مهمانی ناخوانده در سپیدی
فرو رفت که چهره زیبای میزبان از ورود آن قدمها در هم فرو پیچید و لبخند را از چهرهاش محو کرد.
سیاهی هر لحظه با وسعتی غیرقابل کنترل در دل سپیدی رخنه میکرد؛ به طوری که از آن همه تازگی
و بکری لحظات قبل هیچ اثری نبود، جز گوشه کوچکی کنار دیواری فروریخته که خطر آوار شدنش
وجود داشت، باقی ماند. تمام زیباییها پژمرد و انوار طلایی بیلبخند و بیرمق از آخرین تکنوازیها
که به عشق برق سفیدیهای دشت زیر پایش را طلا باران کرده بود، دست کشید و در قعر آن تاریکی
دهشتناک خاموش شد.
آدمک نااستوارتر از قبل با کولهباری سنگین برای بعلیده نشدن در دل تاریکی، تمام تلاشش را واداشت
تا آن سیاهیهایی که نشأت گرفته از خودش بود را به حالت اولش برگرداند. میدانست که قادر به برگشت
دادن، سپیدی گذشته نیست اما ناامیدی را از وجودش مانند لباسی چروک شده کند وبا عزمی راسخ به جنگ
سیاهی رفت، قادر به برگشت نبود اما توان ساختن سپیدی جدیدی رادر وجودش شکوفا میدید؛ پس تن به
مبارزه داد.
مبارزهای که مدتها به طول انجامید اما بالاخره گلبوته، تلاشش به بار نشست و گلی به نام سپیده در دل
آن سیاهیهای کمرنگ شده شکوفه زد؛ گلی از جنس امید و به درخشش انوار طلایی خورشیدی آن روزها.
به نام نامی الله
به بلندای کوه خیره زیر لب زمزمه سقوط را بر لبهای تشنه از امیدش جاری کرد. هوا، هوای رفتن بود
و او را قدم به قدم به دره نیستی نزدیک و نزدیکتر میکرد، نمیدانست آیا پایان دادن به هوایی که حکم
زندگی را برایش دارد درست است یا نه، تنها چیزی که وجودش میطلبید سقوطی پر از رهایی بود رهایی
از هر چه که نامش به زندگی تعبیر میشد.
دلش نقطه پایانی را طالب بود که خودش بر آن صحه بگذراد، خسته از ناهمواریهای پر اسارت اطرافش
بود، پس تنها راه نوشیدن شهد سقوط بود، قلبش را بست تا شاهد فروافتادگیاش نباشد هنوز هم با وجود
تمامی دردها حاضر نبود حرمت قلبش را با چشمان باز بشکند اما درست در قدم آخر، زمین، پایش را در
حصار امن خود گرفت و مانعی شد به محکمی همان کوه. و از سمتی دیگر قلب هم با تمام توان فریادی
کشید که پژواکش اکووار در گوشهایش پیچید و پرده چشمان به اشک نشستهاش کنار رفت و سقوط در
پستوهای ذهنش دفن شد و مانند سمیرغ ناامیدی را در آتشی که خود روشن کرده بود سوزانید و جنینی
از امید متولد گشت.
به نام نامی الله
سکوت عشق را بر بلندای صخرهای بر فراز دریای نیلگون، با قلبی از جنس شیشه فریاد کشیدم تا شاید
نوای پژواک شده آن به دل بیقرار از تنهاییام بفهماند که تنهایی بیمفهوم است و نوری هست تا در
تاریکیهای راه ناهموار زندگی دستم را بگیرد و مشت خالیام را با لیاقتی از جنس عشق پر کند.
عشقی که سرآمد هر عشقیست، عشقی به دور از ریا، عشقی که از زمینی بودن به دور است و از
آسمان بیکران به قلب بیقرارها مینشیند.
عشقی که درجه خلوصش با هیچ شیء زمینی قابل اندازهگیری نیست.
به نام خالق نظمآرا
ذهنم را به کوچهای یکطرفه با علامت ورود ممنوع بزرگی تبدیل کردم تا هر فکری جرئت ورود را به
خودش ندهد و تنها افکاری که مجوز ورودشان را از مرکز قلب دریافت کردند وارد شوند و در مقصد
نهایی با آرامشی ناب به لذت بردن از نتایج به دست آمده سکنی کنند و دیگر اجازه برگشت نداشته باشند.
کوچهای که هر فکر منفی پشت ورود ممنوع آن ایست میکند و به تالابی از جنس سیاهی محکوم میشود
و به حکم تبعید ابدی مهر میشود.
به نام تک نوازنده گیتار هستی
دلی را به اسارت کشیده که تهی تر از وجود خود بود، درونش را با مهری که در آن دل اسیر شده بود؛
آبیاری کرد تا دوباره کویر دلتنگی اش به جنگلی بکر بدل گردد و جشنی به نام تولد برگزار کرد و به
تماشای عشقی نشست که سرور وجودش را مدیونش گشته بود.
چشم های نم دار از خوشی اش را به نیم سوخته های شمعی دوخت که لحظات پایانی عمرش را میگذراند
اما در نهایت مهر نوید روزهای روشن و گرمی را می داد که سال ها بود در حسرت رسیدنشان پرعطش
در حال سوختن بود. لبخندی پر مهر از سر عشق به دل اسیر گشته بر لب راند، چشم هایش را بست تا قبل
از خاموش کردن آرزو کند، آرزوی نو شدن و نو ماندن در مسیر عشق، عشقی ناب و پر شرر، عشقی جان
گرفته از نوای الهی.
به نام خالق زیبایی ها
سرگردان برای آغوش گرمی، به هر مکانی سرک کشیدم تا آشفتگی هایم را مرهمی از جنس مهر،
التیام بخشد اما هر بار سرخورده از این جست و جوی بی حاصل در تنهایی هایم، فرو می رفتم.
روزی در همین فرو رفتن ها، دستی شانه نحیفم را به آرامی فشرد، نگاه بالا کشیدم تا صاحبش را
ببینم که با لبخندی بی نظیر و مهربان چشم در چشم شدم، نگاهی که تمام آلامم را به یک باره به
بادی سبک سپرد.
ناخودآگاه به آغوشی کشیده شدم که بوی مهری فراتر از رویا را به شامه ام، هدیه کرد؛ درست همان
آغوشی که مدت ها سرگردان پیدا شدنش بودم، آغوشی که بهشت نه تنها زیر پاهای پرمهرش بلکه
در سلول به سلول وجودش تلألؤیی درخشان داشت.
آغوشی که از بدو تولد بی منت به رویم گشوده بود اما همیشه وجودش را به فراموشی دنیوی سپرده
بودم آغوشی به موقع که خدا معجزه حضور گرمابخشش را به خاطرم، یادآوری می کرد و بهشتش
را زیرپایش قرار داده بود.
مادرهای عزیز، ای معشوق های روی زمین، روزتان مبارک.
به نام تک نوازنده گیتار هستی
سلام آقا
غروب را در افقی ناانتها چشم دوخته به گنبد آسمان نیلی رنگ به انتظار آمدنت، ایستاده، ایستاده ام.
اما با نیامدنت، بغضی حسرت بار، وجودم ناچیزم را به بازی گرفت، بازی دوست داشتنی از انتظاری که
به دنبال خالص بودن، روزهایش را یک به یک گذرانده ام، اما خلوص وجودم آن قدر ناچیز مانده که شرم
دارم آن را به تماشا بیاورم.
شرمی که مانعی ست برای هر راهی که تا به حال قدم وار از آن گذشته ام، راه هایی که گاه به گناهی به
سیاهی تاریک تر از شب های خداوندی، منتهی گشته.
آقا جان اما در کنار این شرم و خجالت، کمی هم امید مهمان کرده ام تا شاید روزی هم من ناچیز حرفی
برای گفتن به شما و در رکاب جرخ زدنتان داشته باشم. تنها توشه ام، امیدی ست که اول به فضل خدای
گل دارم و بعد به شما.
آقاجان به دنبال چتر حمایتان مانند کودکی که گوشه چادر مادرش را از ترس ناپیدایی رها نمی کند، دست
به دامن شما دارم تا در این هیاهوی دنیای شلوغ زمینی ناپیدا نشوم.
به نام نامی الله
برگ های طلایی رنگ زندگی در تلألو طلایی های غروب خورشید، مانند ستاره های چشمک زن، شبانه
خود را به رخ دنیای کوچکی می کشید، که فانی بودنش از ازل؛ بر موجودات فانی تر، آن هویدا بود. اما
هیچ یک از موجودات باور به فانی بودن آن را در قلبشان حس نمی کنند و تلاش بر ابدی بودنها دارند.
ابدیتی پوشالی که تنها زمانی اندک روزگارهای بی ثمر و باثمرشان را با آن می گذراند. ریزش برگ ها
درست از زمانی شروع به رقص در باد زمان می کند که موجود دوست داشتنی دنیا با تمام آن کمی و
کاستیهایش غرق در باور غلط ابدی بودنش است.
شاید بتوان آن ریزش نرم نرم را تلنگری دانست برای بیداری دلی که گاه به عمد به خوابی از جنس
زمستان همیشه سرد می رود.
ریزشی که در انتها، با گذر همان موجود دوست داشتنی، زیر پا خش خشی، دلنشین را به گوش، دنیای
در حال گذر می رساند و فناپذیری اش را به صحنه نمایش زندگی ها هدیه می دهد.
به نام الله بیهمتا
شبی به تاریکی اما نفوذ روشنایی پر نور از راه رسید و رویایی متولد شد، رویایی به رنگ آبی
کرانه دریای بیانتها، دریایی که هم مهربان هم نامهربان بود و با تضاد متفاوتش خود را به رخ
دنیایی میکشاند که در متضاد بودن سرور تمامیت زمین خاکی بود پس سعی در قدرتنمایی در
مقابل حریفش را داشت اما دنیا حریف قدری بود و فرصت پیروزی را به او نمیداد ولی رویا هم
حاضر به عقبنشینی و باخت نبود. پا به دنیای کوچک صاحبش نگذاشته بود که با کوچکترین
غضب پا پس بکشد و متولد نشده راه مرگ را در پیش بگیرد. پس به سان پروانهای خود را به
دست نوازشگر پیلهاش بخشید تا با پراونه شدن راه واقعیت را پیدا کند. واقعیتی که باید جنس
رویا بودن را میپذیرفت تا نمایان شود.
سختی و فشار عزمش را استوارتر میکرد برای پیمودن راهی که به پروانه شدن منتهی بود،
بالاخره پیلهاش شکافته شد؛ وجودش را بیرون کشید و بالهایش را گشود و با شوقی پر از
اشتیاق، چشم قلبش را به روی حریف منتظرش گشود. نگاهش آنقدر، برندگی داشت که به
سان تیری زهرآگین به قلب دنیای روبه رویش فرو رفت و مجبورش کرد تا در برابرش سر
تعظیم فرو آورد.
کرنشی بیسابقه، در تاریخ دنیا به ثبت رسید و رویا با غرور و لبخندی به وسعت دریای
وجودش، بالن به تخت شاهی نزدیک شد و ملکهوار روی آن نشست و همان دم امید
به یاریاش آمد و وجودش را از رویایی ناب به واقعیتی بکر بدل کرد. واقعیتی آغشته به
مهر و محبت که با لباسی از جنس عشق و رنگی به سرخی گلهای رز؛ قدم در صحنه
نمایش زندگی گذاشت و شروع به هنرنمایی و پردهبرداری از وجود خاص شدهاش کرد و
دنیا باری دیگر مغلوب رویای بودن، رویایی جدید شد.
به نام خالق بیهمتا
بانو لابهلای برگهای بهاری به انتظار شکفتن مانده و انتظار را زمانی طولانی به دوش
کشیده بود. انتظاری جانفرسا اما در عین حال شیرین، شیرینی که زمان به نتیجه نشستنش
در فراسوی ذهنش به شکل رویایی بکر به تصویر درمیامد.
باد بهاری موهای شبق رنگش را به رقص درآورده بود و حسی لذتبخش وجودش را در
عین انتظاری بیصبرانه پر کرده بود.
انتظار برای شکفتن و متولد شدن موجود دوستداشتنی وجودش، موجودی که مانند شکوفه
پربار و عطر بهاری دنیایش را رنگی میکرد و هنوز نیامده انرژی عاشقانهای را به قلبش
هدیه داده بود.
عشقی بکر که حتی در عین تکرار هم به تکرار دچار نمیشود و هربار با خاص بودنش
حس زندگیبخشی را در وجودها به بیداری میرساند. بیداری محض؛ ابدی بودن عشق.
عشقی بیریا و بدون وجود منفور جدایی.
به نام خالق بیهمتا
دوستی پرسید:
- تا حالا عاشق شدی؟
جواب داد:
- چه عشقی؟
- عشق به یه آدمی برای آینده.
- آره.
- عاشق کی؟
- خودم.
دوست خندهای به تمسخر زد و گفت:
- مگه آدم عاشق خودش هم میشه؟ دیوونه شدی!
لبخندی زد و نگاهش را به آسمان مهربون دوخت:
- آره، اگه واقعاً به عشق اعتقاد داشتی باشی، اول از همه باید عاشق خودت شی.
- چرا؟
- تا عاشق خودت نباشی و به خودی که خالق برای خلقش با عشق نیرو گذاشته،
عشق نورزی، چطور میتونی، انتظار داشته باشی که عاشق یکی دیگه شی.
عشق به خودت مقدمه، سرازیری عشقهای ریز و درشت دیگه با عناوین مختلفه.
راه عاشق موندن، پیمودن راه عشق به خودته.
پس خودت رو عاشقانه دوست داشته باش و در آغوش عشق خودت فرو رو.
یه آغوش عاشقانه.
به نام خالق زیباییها
کوچه پس کوچههای دنیا را طی کردم تا شاید به مقصدی برسم تهی از هر چه دلتنگی
و غم که جستوجوی بیحاصل بود. شهر آرمانی خیالم تنها جایگاهش همان ذهن بی_
انتهای، وجودم بود که به اشتباه در بیرون به دنبالش سرگردان بودم.
دنیا بدون غم یا شادی محض وجود ندارد، در کنار هم معنا مییابند؛ و تنها ثمره این دو
آرامشی است که باید از لابهلای ریز ذرات غم و شادی به آن دست یافت. تنها زیبایی
دنیا همین آرامش بیانتهاییست که همه به دنبال آن به اشتباه در پی زندگی خوشی
محضاند.
زندگی که باید با هوای شادیبخش، آرامش محض خداوندی را به آن هدیه کرد.
در پس هر غمی، شادی به نام آرامش نهفتهست که اگر چشم بگشایی آن را خواهی
دید.
به نام نامی الله
بودنهایم در میان کوهی از نبودنها گم شد، ناپیدایی که سخت پیدا میشود.
به دنبال ارزش بودن راهی ناهموار را برای رسیدن شروع کردم، اما در آخر جایی
برایش نیافتم.
ناامید و نالایق، با سری افتاده از شرم حضور با کولهباری از غمهای بیشتر شده
راه برگشت در پیش گرفتم، اما انگار در تقدیرم برگشت نقاشی نشده بود. جایی
را که آخر راه با چشمهای خسته میپنداشتم،فریبی از جنس خطای قلبیام بود
که اگر به عقب برمیگشتم خطایی بزرگتر را به دوشهای ناتوانم هدیه میدادم.
هنوز راهی طولانی در پیش داشتم،راهی که برایم در آن ناامیدی تقدیر نشده بود.
تقدیری شیرین انتظارم را میکشید؛ تقدیری پر از بودنها و ماندنها.
بودنهایی که در لابهلای نبودنها راهی برای عبور میخواهد.
به نام خالق بیهمتا
خورشید مانند ستاره شبهای مهتابی و صاف از لا به لای ابرهای سیاه و سفید
مسافر زمان،خودش رو به رخ هستی،زمینی میکشید.گلبرگهای سرخ و صورتی و
هزاررنگ بوتههای کوچک روییده در صخرههای مرتفع کوهستان عشقبازی میکردند
با آن چشمکهای ریز پر از گرمایی که عشق را به ساقههای نورستهشان هدیه می_
داد.
باد هوهوکنان ناظر این عشق پر از تب دو دلداده هستی؛از گوشهای به گوشه دیگری
در حرکت بود و اجازه نمیداد ابرها به طور کامل حجابشان را از رویش بردارند.آخر دیدن
داشت این عشق پنهانی بدون هوس خودنمایی.عشقی که عریانیاش ممکن بود آن
عاشق و معشوق را از هم دور و مابینشان را با پژمردگی معشوق به پایانی تلخ پیوند
زند.
به نام خالق هستیبخش.
پسری از طریق دری در باغ وارد سرزمینی ناشناخته میشه، سرزمینی که
چیزی از اون نمیدونه و برخلاف ترس و بیمیلی عموش با کنجکاوی قصد
کشف اونجا رو میکنه. بعد از مدتی که مردی او رو وادار به تمرینات جسمانی
و شمشیربازی و. میکنه، از گذشته اون سرزمین و دلیل ورودش به اونجا
میگه و پسر میفهمه که با ماجراهایی روبه رو میشه که حتی ممکنه به
قیمت جونش تموم بشه. در این راه گروهی برای کمک به اون وجود داره
که بتونه موجود پلید اون سرزمین از بین ببره و این سرزمین تنها انسان
کاملش همین پسره بقیه نژادشون مخصوص همون سرزمینه.»
این خلاصه از یه رمانه که مدتیه که تو انتخاب اسم براش گیر کردم، دنبال یه
اسم جدید و نو و جذاب میگردم اگه میتونید ایده برای انتخابش بهم بدید
ممنون میشم دوستان:)
به نام خالق روشنکننده حقیقت
خیره به درخت سیب عطرش را با ولع به ریههای بیهوایش میکشید. حریصتر
و پرطمعتر هر نفس را نفس میکشید تا جا نماند از عطری که رایحهاش، طبیعی
مستکننده روح و جسمش شده بود.
آخر با عطرهای ساخت دست انسان که نمیتوانست حضور خالقش را برای قلب
تشنه محبتش قابل لمس کند. پس بهترین راه را در بلعیدن هر عِطرسکرآور از
دل خلق شدههای خود خدا پیدا کرد و زمزمه عاشقانهاش را با خدا با همان بوی
خیالانگیز آغاز کرد. آغازی که دل در پی تمام نشدنش بود.
با رویای هرگز تمام ناشدنیش دقایق دلنشین آن لحظات را به بیداری بعدش بخشید
تا ذخیرهاش کند برای روزهای بیهواییاش.
به نام خالق دو گیتی
سلام آقا
آقا دوباره اومدم تا هواتون رو نفس بکشم. دنیا زیادی رو به سختی آورده و تنها
هوای شماست که به وجودهای خسته توان نفس کشیدن میده.آقا همه چشم
انتظار اومدنتون هستن،ببخشید که بعضی از ماها فراموش میکنیم که شما هم
منتظرید.
منتظر اینکه، دستامون رو بالا بگیریم تا برای حضورتون به خدا التماس کنیم. آخه
التماس کردن به خدای مهربونیها،خیلی قشنگه اما ماها فراموش میکنیم؛هم
شما رو هم خدایی که شما رو قرار داده تا ماها برای عشق الهی از وجود شما
سیراب شیم.
فراموش میکنیم که باید برای رسیدن بهش، شما رو واسطه قرار بدیم. آقا با
این همه فراموشکاری یه وقت نشه شما ما رو فراموش کنید.که اگه قرار باشه
از چشم شما هم بیفتیم کارمون خیلی سخت میشه و خدا هم ممکنه ازمون
رو برگردونه.
میدونم کلی دلتون از بندههای خطاکاری مثل من شکسته اما به بزرگیتون
قسم شرمنده و پشیمونم و چشم کمکم از شما تا حالا قطع نشده.
خیلی خیلی مخلصیم.
به امید روز ظهورتون، روزی که به امید خدا به زودی از راه برسه.
به نام پروردگار عالمتاب
به هوای شیندن موسیقی نوای دلت، به دوردستهای خیال دلم سفر کردم تا با
شنیدن آن دل بیقرارم را خدا آرام بخشد.آرامی از جنس نور خودش.آخر خدا که
کسی را تنها نیافریده، هر کسی برای خود و قلب سوزانش کسی را دارد که به
هوای آن روزهایش را میگذراند حال چه در خیال و چه در واقعیت حضور هستی.
تو همان آرام دهندهی وجود سرگردان من هستی که به انتظارت روزها را به شماره
درآوردهام حتی اگر نیایی.
نوای موسیقیات را به گوش جان شنیدهام و روز به روز اشتیاقم را به اعماق مغزم
میفرستم تا فقط و فقط برای احساس خودم قابل شنیدن باشی. آخر دل که جای
غریبهها نیست.
دلی که غریبهها در آن ورود داشته باشند که حرمتی ندارد و من آدمی نیستم که
حرمت زیبای دلم را به غریبهها بفروشم.
به نام خالق عشق
پا به قلمروی ممنوعه آتش گذاشته بودم و از حرم داغ و سوزان آن در عذاب بودم.
عذابش از روی سوختنی بود که خودخواسته به دامش کشیده بودم.
برای فرار از تنهایی خود را به شعلههای سوزانی سپرده بودم که فرجامش را از
همان قدم اول میدانستم. فرجامی که به سوختن بیبدیلی منجر خواهد شد.
سوختنی که هیچ چیز جز نابودی در آن شناور نیست.
اما ارزش اسیریام را داشت، آدمی که تنهایی را با تمام وجود حس کند و به آن
باور داشته باشد، همان بهتر که در دام آتش بیرحم گرفتار آید. آسمان تنهاییام
به رنگ سرخ آتش تن داده و همراهیام میکرد و لبخندی از جنس خودش را به
لبهای ترکخورده از تشنگی تنهاییام هدیه داد.
نگاه آخری به تمام روزهای بربادرفته تاریک گذشته انداختم و در قعر خاکسترهای
در حال ریزش وجودم با لذت یاوری آتش فرو رفتم تا شاید مانند ققنوس اساطیری
وجود دیگری از وجود خستهام متولد گردد بدون حس تنهایی.
به نام تک نوازنده گیتارهستی
محو شده در ابرهای تیره بارانزا،خیال را به ورودی دری کشاند که با وجودش لبخند
را به لبهای خسته اما پرامیدش بازمیگرداند. به هیچوجه حاضر نبود در شلوغی
دنیای بیوفا و گاهاً نامرد همان اندک دلخوشی خیالانگیزش را به هیولای فراموشی
بسپارد، و با خیالهای بیپایهاش سعی در درک و تحمل زندگی بیحاصلش داشت.
آخر مگر میشود بدون خیال هم زنده بود. در خیالهایش قدموار نفس میکشید که
به ناگهان با صدای مهیب واقعیت به دنیای واقعی کشانده شد؛دنیایی که هم برایش
به هزاررنگ،رنگینکمان بود هم پر از سیاهی.سیاهی که خودش آن را به زندگی نصفه
و نیمهاش دعوت کرده بود و با لجبازی حاضر نبود آن را بیرون کند.با آن فرارش از خانواده
خواسته بود تا از زندگی که به خیال خودش با اجبار دیگران پیش میرفت رها شود اما
نمیدانست که با همان راه اشتباه تمام قطعات پازل زندگیش بد چیده میشوند و این
برای دختری مانند او که هرگز نتوانسته بود راههای اشتباه را برای رسیدن به راه
درست دور بزند یعنی فاجعه.فرارش خیلی چیزها را برایش تغییر داده بود و آن زندگی
درهمش را بدتر از آن چیزی کرده بود که وجود داشت. فراری که بعد از مدتی دوباره
مجبور شد به اجبار دیگران به همان زندگی قبلش برگردد.بدون عبرت گرفتن از روزهای
تباه شدهاش، دوباره بعد از مدتی همان راه اشتباه را برای رفتن انتخاب کرد و تنهاتر از
قبل شد چرا که برای بار دوم تاوان بیشتری باید پرداخت میکرد و اینبار علاوه بر خود
وجود دیگری را هم در خانه رها کرده بود. وجودی که هفت ماه تمام در درونش پرورش
داده بود و با سختی زیاد دعوتش کرده بود به دنیایی که خودش دست به سیاهی آن
زده بود.با رفتن دوبارهاش وجودش را از دخترکی بیدفاع که سهم عظیمی در ورودش
به این دنیای به قول خودش سیاه داشته دریغ کرد.دریغی که هرگاه برایش یادآوری
میشد در خود فرو میرفت و دنیا با تمام عظمتش روی سرش آوار میشد.اما آنقدر
لجباز و راحتطلب بود که حاضر نبود قدمی به عقب برای جبران تمام اشتباهاتش
بردارد.
به این دلیل که حاضر نبود تنهایی و بیمسئولیتی و رهایی از خانواده پر اشتباهتر از
خودش را رها کند و دوباره به دنیای اجبار دیگران تن دهد.تمام آینده زیبایی که می_
توانست با کمی مصر بودن با تمام سختیهایش به آن برسد با آن هوش و زیبایی
که داشت را با دستهای خودش از بین برده بود و پل برگشتش را با هر بار ساخته
شدن از جانب خالق با بیرحمی و نادانی چیره شده بر وجودش به قعر دره سیاهی
درونیاش میفرستاد،و فرصت دوباره زندگی را خودش از خودش دریغ میکرد. هیچ
چیز نتوانست او را به برگشت وادارد حتی وجود سرشار از زندگی کودکی بیگناه.
چرخه تباهی را با افکار تباهتر از آن به خیال یک زندگی رویایی که فقط در ذهنش
جوشش داشت ادامه میداد.
به نام خالق بیهمتا
مترسک دلش را در باغ ذهن کاشت تا شاید دور شود از هر حسی به نام زندگی.
خسته از محبتهای ظاهری سودای بیحسی را در سر پرورانده و از دل مترسکی
ساخته بود تا با کاشتنش در سرای کویری ذهن که رایحه احساس را کمتر حس کرده
بتواند هوای محبت را از وجودش بیرون کند.
اما خیالی بس بیهوده که تصور داشت که با این روش به هدفش خواهد رسید.
آخر مترسک دل به جای خشکاندن ذهن و دلش،جناب ذهن بیدار و هشیار را هم به
عشق خود دچار کرده بود.به دنبال راهی بود تا در سراسر وجود بیدفاعش جریان
پیدا کند و به جای لباس خاکستری بیحسی،لباسی ناب از نور عشق الهی را به
قامتش بپوشاند.
به نام خالق روزهای پر از آرامش
روزهایی در راهند که با تمام روزهای دیگر دنیا متفاوت.روزهایی که بوی خوش
خدا در ثانیه به ثانیهاش حس میشه.روزایی که برای رسیدنشون لحظهشماری
کردی تا خودت را در آغوش اویی اسیر کنی که بهترین،بهترینهاست.
اویی که خلق کننده،وجود کوچکت در دنیایی به بزرگی دنیای تمام آدمهاست.
روزهایی که هنوز از راه نرسیده، بوی خوشش در تمامی وجودت سر به فریاد
کشیده و منتظر مهمان شدن است.
روزهایی که لذتی بالاتر از آن نیست.لذتی که تنها در همین روزها میتوان آن را
به تجربه نشست.تجربهای که در عین تکرار شدن،تکرارناشدنیترین؛تکرارهاست.
روزهایی که موسیقی رسیدنش، هرگز برای شنوایی گوشهای منتظرت به تکرار
ننشسته و بیتکرارترین موسیقی را در شبهای تارت،به وجود پر از عطش بودنت
هدیه داده.
به نام خالق آرامش
در جستجوی پناهگاهی بود که امنیتش را حتی قبل از ورود به آن حس کرده باشد
سخت بود پناهگاهی را پیدا کردن که تمام زندگیش را در خود جا داده باشد. بدون
زندگی از قبل پناهگاه داشتن یک چیز بیمعنایی بود، که روحش را به سرگردانی
سوق میداد؛ که حاضر بود برای فرار از آن به هر ریسمانی چنگ زند.
بالاخره راهش را از میان موانع سخت زندگی در گوشهای از دنیای کوچک خدا که
زیر سایه دنیای بزرگتری که هدف اصلی آفرینش بود، پیدا کرد.راهی که با لبخندی
اغواگرانه انتظارش را یدک میکشید و با زیبایی بیمثالش او را به درون وجودیاش
دعوت کرده بود تا فارق از سختیها به میزبانیاش مشغول شود.
دنیایی بکر جلوی رویش به رقص درآمده بود.
دنیایی که مدتها، رسیدنش را آرزو داشت.
دنیایی هفترنگ از جنس حریر بارانی.
چشمهای چراغانی شدهاش را با لذت بست و پر پرواز نقرهگونش را گشود تا در
وسعت پناهگاه امن و زیبای تازه یافتهاش که از بدو تولد برایش درنظر گرفته شده
بود؛ و او تازه آن را در روحش شکوفا دیده بود، اوج گیرد.
به نام خالق آرامش
آری با بالهای چیده شده در انتظار بالهایی هستم که در تمام عمر در کنارم دارمشان
بدون این که چیزی از بودن و پرارزش بودنشان بفهمم. بالهایی که هر نوزاد در اولین
روز از به وجود آمدنش آنها را دارد و حتی در نداشتنش هم نمیتواند یاد و خاطرشان
را از یاد ببرد.
آخر آن بالها که فراموش شدنی، نیستند. مگر میشود بالهایی که تو را به رشد
رسانده و اولینها را با وجودشان تجربه کردهای را از یاد ببری. بالهایی که تمام
وجودیتت را خدا از بودن آنها برپا و از شیره جانشان تغذیه کردهای.
اما با وجود داشتنشان گاهی حسرت دوری از آنها چنان وجود را مالامال از حسرت
کرده که برای رهایی از آن حاضر به رفتن هر راهی هستم. حسرتی که عطش آن
تشنگی ابدی را به قلب راه میدهد.
بالهایی که اگر با تمام وجود بخواهیشان و از وجودشان سیراب شوی قطعاً راه به
آسمان بهشتی مییابی و در پهنه دلش چنان به اوجی خواهی رسید که تا کنون
حتی پرندگان تیزبال هم نرسیدهاند.
به نام نامی الله
راههای زیادی برای نرفتن و رفتن در دنیای کوچکم مانند دریایی روان در حال جریانند.
راههایی که مردد در شروع یا پایان بخشیدنشان هستم. ترس از انتخابشان روزهایم
را مانند کلاف سردرگمی کرده که حتی نمیدانم برای گره نخوردن آن چه پلی را
پشت سر بگذارم.
ممنوعیتها، محدودیتها و ناامیدیها، قدرت انتخاب را برایم سد کردهاند. سدی
پرعظمت که به دنبال بلعیدن جسم کوچک و لرزانم است. جسم کوچکی که مانند
پرندهای زیر باران مانده در خود فرو رفته، در آرزوی طلوع خورشیدی گرم است تا به
وجودش گرمایی پر مهر برگرداند.
به نام مقدرکننده سرنوشت
سلام آقاجان
امشب اولین شب قدر در اولین ماه رمضان سال جدیده، شبی که قراره سرنوشتها
رقم بخوره و خالق مهربونیها پاش رو یه امضای خوشگل بزنه. شبی که در هزاران
سال پیش پدر بزرگوارتون هوای جسمشان به زهر تیر آدم خود فروخته شده به شیطان،
به آلودگی مرگبار دچار شد.
شبی که هزاران ملائک به صف ایستادهاند تا هوای بندگان عبد خدای را داشته باشند.
یا مولا، امشب گنهکاران؛ زیادی در پیشگاه حق سر، شرمسارشان را به زیر افکنده و
به امید بخشش، توبه میکنند.
من هم به دنبال نگاه بخششگری هستم تا در هوای دنیای مادی، نفسهایی خالی از
ردپای شیطان را از درون پرتشویشم به بیرون بفرستم. با دستانی بالا آمده به درگاه
خدا هم به دنبال بخشش هم به دنبال اجابت دعاهایی از تمام جنسهای هر دو عالمام.
یا مولا، دست رها شدهام انتظار دستان نوازشگرتان را میکشد تا در این شب عزیز و
تکرارناشدنی، روزهای بعدیام با نوای دل شما رقم بخورد. نوای دل عرفانی شما یعنی
همه چیز زندگی یک انسان. با نوای دل شما بودن، یعنی همه چیز داشتن.
یعنی قدم گذاشتن در راهی که خدا به طور کامل در آن با وجود ناچیزم همقدم خواهد
شد.
شیرینی نگاه شما را داشتن، آرزوی بینظیر هر انسانیست؛ من هم به دنبال این
شیرینیام.
یا مولا تمام وجودم مالامال از حس گرمای دستان نوازشگرتان است. گرمایی که وجود
پرعطشم را گرمایی نسیموار میبخشد.
هوای دلم مانند پروانهای کوچک در تلاطم اسارت نفس، بالهایش را به امید رسیدن
به هوای شما به هم میساید تا گره بخورد در نگاه پررضایتتان.
امشب میخواهم دل شما را واسطه قرار دهم تا نگاه ویژه خدا را داشته باشم، ای
مولای مهربانیها ناامیدم نکنید.
به امید استفاده از شبهای قدر به معنای کامل آن برای همه و امضای خاص خدا
پای تقدیرهای زیباتون.
به نام خالق زیباییها
قطعهای از آسمان در نگاه خاکستریاش دیده میشد.قطعهای به زلالی باران به
وقت بهار دلها. قطرهای از شفافیتش پایین چکید تا پایانی واقعی را برایش رقم
زند.
پایانی که در انتها به آغازی از جنس زیبایی پیوند خواهد خورد. پایانی که در ظاهر
قاب واقعی خورده اما در اصل رایحه نفسی تازه را برایش به ارمغان میآورد.
نفسی به نام زندگی، زندگی همراه با غنچههای نشکفته امید و لطافت گلبرگ
تازه شکوفا شده گلهای بهاری.
پایان واقعی احساسات خامش را به نظاره نشسته بود تا در آتش ققنوسوارش
ققنوسی از آغاز پیچکوار دلش را شاهد باشد. پیچکی که سرتاسر قلبش را به
اسارتی شیرین وجودیاش وادارد. اسارتی در عین رهایی.
به نام خالق شادیها
گلبرگ لبخند سراسر دشت کودکانهها را پر کرده و درختها را به رقص زیبایی
به زلالی باران بهاری، واداشته بود. آواز چکاوکها نوای موسیقی عطرآگینشان
را با نوای نسیم خنک صبحگاهی تقدیم طبیعت جان گرفته از تولدی دوباره کرد
تا آغازگر راهی جدید و نو در نفسهای پیشروی سرسبزیاش باشد.
قدموار از هوای نسیموار و پر لذتش گذر کرد تا راهی سفری از نوع هوایی دیگر
و روزهایی دیگری شود. روزهایی که وام گرفته از هوای گذشته و پیوند خورده
به سلول به سلول آیندهای که نشان از کوی دوستی داشت.
عیدتون به مبارکی و پاکی رایحه گلهای محمدی
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٌ و عَجِّل فَرَجَهُم »
به نام خالق زیباییها
بر بلندای کوه ایستاده به تماشای طبیعتی نشسته بود که گاه چنان مهربان به
نرمی گلهای لالگون، زیباییاش را به رخ دنیا میکشاند و گاه چنان خمشگین
که با طوفانهای سهمگین خشمش را بر سر دنیای آدمکها خالی میکند.
آدمکهایی که همین طبیعت را مانند معلمی در یادها محافظت میکنند و واو
به واو درسهایش را با تمام وجود میبلعند، و به مانند همان گاه خشمگین و
گاه مهربان؛ اما در پس آموزههای طبیعت چیزی حیاتی را به فراموشی سپردهاند
اینکه طبیعت تا زمانی که آزاری نبیند به طوفان روی نمیآورد و دنیا را بهم نمی_
ریزد.
کاری که آدمکها در آن گاه چنان زیادهروی میکنند که هیچ آرامش پس از
طوفانی در ورای آن به چشم نمیخورد و با ویرانی درون خودشان روح لطیف
دنیا را به تباهی میکشانند
به نام نامی الله
رمان شاهزاده زمینی
مقدمه:
در دنیای خیال، سرنوشت تقدیر جوانی را با خیالانگیزترین موارد گره میزند. گره زدنی
که ممکن است به بهای گرفتن جانش تمام شود؛ رازهایی برایش یک به یک آشکار
میشود که نظیرش را حتی در خواب هم هرگز نخواهد دید.
آری دنیای خیال همیشه و همهجا با ناممکنهایی همراه و همقدم است که از باور هر
انسانی به دور است و تنها در محدوده وجودی خودش میتوان به باورها رنگ حقیقت
پاشید.
ادامه مطلب
به نام نامی الله
نمیدانم صدا به جایی میرسد یا نه.صدایی خفته در حنجرهای که سالیان درازیست
در لابه لای تارهای زندگی به اسارت گرفته شده و به دنبال یاریگری به هوای آزادی
در حال تقلاست.
صدایی که مدتها در چنگال نامرئی درونی شنیده، نشده باشد؛ قطعاً قصهها دارد
تا به تصویر بکشد در زندگی پرسکوتی که تنها با نوای سکوت صاحبش به رقص در
آمده. اما سخت است تا به نوای دیگری که نقطه مقابل گذشته پر از هیاهوست به
رقصی پروازگونه دست بزند.
سخت است تغییری بزرگ را در تارهای دست و پاگیر همیشگی شروع نماید،شروعی
که نتیجهاش به شدت غیرقابل پیشبینیست.
به نام نامی الله
گمشدهای از دیار فراموشی با آن وجود کوچکش در لابهلای تاریکی خاطرات گذشته
به دنبال مسیر خوشبختی، نور جستوجو میکرد. غافل از اینکه غرق شدن در دیار
فراموشی و تاریکی راهی نیست که او را به روشنایی روزهای روشن برساند.
آخر روشنایی با وجود روشناییست که حق شعلهور شدن را به خود میدهد، جویا
شدن آن در انبوهی از کوههای تاریکی تنها ناامیدی را به وجودش تزریق خواهد کرد.
ندای وجودش به کمکش شتافت و به او فهماند که آینده پیشرویش، درست همان
نوریست که به دنبالش است. نوری که با پیوند آن به گذشته تاریک راهش را به
تمامی نورهای جهانی شعله میکشد و اوج میگیرد.
هیچکدام به تنهایی قادر به روشنی دلش نخواهند بود، هیچکدام.
به نام خالق زیباییها
مدتها بود آغوش پدر را تجربه نکرده بود و خانه نوای دوری را سر داده بود و همگی
چشم به در دوخته منتظر ورود وجود عزیزش بودند. تنها وجود کوچک او بود که کمتر
زمانی را در گرمای وجود پدر مأوا گرفته بود.
هیچ کس مانند او تشنه دیدارش نبود.
با چشمهای درشت و قهوهایش که همه آن را به پدر نسبت میدادند در سکوت،
مادر و خواهر و برادرش را نظاره میکرد تا شاید نشانی از گمگشتهاشان بجویید.
مادر سرگردان بوی پدر، بیقراریش را در لابهلای پلکهای خسته از نگرانی و انتظار
پنهان میکرد تا مبادا روح سه قلب کوچکش آزرده شود.
زمان وداع با پدر، مادر در خلوتشان در حالی که مشغول بستن ساک بود تنها وجود
کوچک گل قشنگشان شاهد اشکها و بوسه از سر عشق پدر بر پیشانی همسرش
بود. وداعی که انگار آخرین وداع بودنش را تنها او حس میکرد، اما توان فاش کردنش
را نداشت آخر هنوز تازه وجودش جوانه زده بود.
روزها با لبخند زیبای مادر شروع و با همان هم به پایان میرسید. اما آن روز، هوای
لبخند مادر بارانی از جنس شادی و غمی توأمان بود، که تنها خودش قادر به درکش
بود.
لبخندی که تنها برای آرامش خانه کوچکشان بر لبش نقاشی شده بود.
اما آن دوام چندانی نداشت، به محض گره خوردن نگاه ترش در چشمان درشت گل
کوچکش وجودش چتری شد برای در آغوش گرفتن حجمهای کوچک زندگیش و
روان شدن بارانی از جنس دلتنگی.
دیگر هوای خانه شادی سایق را در خود دعوت نداشت و اضطراب و دلتنگی شد
عطر دائمی هوا.
بالاخره پدر برگشت. پدری که زمان رفتن با کولهای بر شانه و لبخندی عریض آنها
را به خالق مهربانشان سپرد و با قدمهایی محکم به سمت سرنوشت خودساخته
گام برداشت حال با لباسی یکدست سفید، پلکهایی بسته، لبخندی محو در اتاق
عشقشان آرام گرفته بود.
مادر دو گل حلقه زده گرادگرد پدر را کنار زد و کوچکترین گل زندگیشان را که درآغوش
داشت کنار صورت پر آرامش پدر که تنها عضو پیچیده نشده در حریم سفیدش بود
گذاشت.
با آن چشمهای درشت که جایگزین زبانش بود، نگاه پر حرفش را به پدر دوخت.
حرفهایی را به گوش پدر زیبایش رساند، که هرگز هیچ کس نفهمید؛ چه زمزمهای
بینشان مهمان شده بود، که حتی چند سال بعد هم هرگز دلتنگی از نبود و حسرت
تجربه آغوش دوباره پدر را از کسی طلب نکرد.
انگار روح پدر در وجود کوچک او رسوخ کرده بود که وجود زیبایش مأمنی برای آرامش
خانواده کوچک بدون مرد روزهای گذشتهاشان بود.
قرار بود او بشود مدافع راه پدر.
مدافع راه عشقی که قرار بود قدم به قدم با آن بزرگ شود.
به نام نگارنده احساسات
وقت کمی داشت، نمیدانست کدام گزینه برای زدن درست است. هوای دلش در
حال ابری شدن بود و بغض بیرحم به شیشه نازک احساسش پنجه میکشید.
میدانست اگر وقت تمام و او بهترین را به دست نگیرد، دیگر هرگز رنگینکمان دلی
که خدا آن را نقاشی کرده را نخواهد دید.
ناامیدی با سیاهی هر چه تمامتر به وجود لرزانش هجوم برده و آخرین توانش را به
یغمای دستان نابودگرش گرفت؛ تا فاتح بازی باشد که شروع شده و در کمین آن
فرصت آخری بود، تا قهقهه مستانهاش را از بردش به رخ وجود به بغض نشسته او
بکشاند.
در آخرین لحظات دنیای کوچکش را سیاهی پر و چشمان پربارانش را به سمت
سیلی نابودگر سوق میداد که در یک آن همه چیز رنگ دیگری از ناشناسی دنیا
که رایحه آشناییت از آن به مشام میرسید به خود گرفت.
رنگی پر از نور، آن هم نوری که حتی ذرهای از آن هم با تمام آن سیاهی پر شده
در اطرافش برابری میکرد.
نوری که از آن گزینه درست الهامشده در قالب تیک زدن از قلبش به پرواز و به دستان
لرزانش سرازیر و درست یک ثانیه قبل از اتمام وقت برگه شادیاش را بالا گرفت تا
معلم آرامش آن را بگیرد.
نام بازیش را گذاشت بازی با نور.
نوری که وجودش در قلبش همیشگی بود و تنها گاهی اوقات آن را به دست فراموشی
سیاهی میسپرد و تاوانش که هم همان هراس از باخت بود را مجبور به پرداخت آن
میشد.
پرداختی که در انتها با شیرینی بردش تلخی و سیاهیش را به استهزاء میگرفت.
بالاخره قلم دل را کناری گذاشته و با لبخندی که کل چهره را به آرایش خود درآورده
به مانند همیشه نظارهگر بالاترین نمره گرفته از امتحان زندگیش شد.
به نام خالق زیباییها
آفتابی درخشان تمام دشت را به نور و گرمایش میهمان کرده بود و درخشندگیش
را به رخ دشت رویاها میکشاند.
پروانهای در همان هنگام بال گشوده و اولین پروازش را در پنههای از زیباییهای
به نمایش گذاشت. رایحه دلانگیز گلها همه جا پخش شده و سبزهها نیز با باد
به رقص درآمده و هماهنگ با دیگر زیباییها، وجود دشت را دلانگیزتر کرده بودند.
سیاهی در دشت رویاها جایی نداشت. کوههای سربه فلک کشیده استوار و
پابرجا نوای ایستادگی را سرداده بودند.
زمین هموار با رود جاری بر رویش ظهور عشق را نوید میداد.
عشقی خالص و ناب. عشقی به دور از ظواهر.
جای جای دشت رویاها نور عشق موج میزد و درخشندگیش را فریاد میزد.
محبتی که تمام نداشت.
آخر در قلب ولی خدا که نامهربانی جایی ندارد. قلبش نشانی از دشتی پر از
رویاها داشت. دشتی که تنها جایگاهش قلب او بود.
قلبی که برای همه تپش دارد.
عید همگی مبارک:))
به نام خالق عشق و محبت
در دل دنیایی که کوچک و بزرگ بودنش، بسته به نگاه آدمهاست؛ دو دلی به
هم پیوند خورد که عاشقانههایش پر از نور و عشق الهی بود و به نام عاشقانه
زمانهها به ثبت رسید.
عشقی اسطورهای که الگوی تمام ن و مردان عاشق بعد از آنها شد. عشقی
که وسعت انسانیت و مهر و محبت در وجب به وجبش هویدا و اسوه پایداری
و وفایش به وسعت آسمان بیکرانهست.
عشقی که خدا از ازل قلبهایشان را در آسمان عشق به نام هم پیوند داده.
به نام خالق طبیعت روحپرور
سینهاش را گشوده بود تا هوای مردگی روحش را ترک کند.
رکود و س را تا به انتها رفته و چیزی جز تاریکی در آن نیافته.
خسته از سی پر از سردی، راه به اشتباه را برگشت زد تا راهی جدید را در
آغاز، به آغاز بنشیند.
آینه به دست گرفته و سفری را به تماشا نشست که خود نقش اول آن را به
همراهی نشسته بود. سفری که تنها مسافرش خودش بود. فرصتی پیش
آمده، تا با مرور سفر از سرگذشته دوباره فرصتی را به دست آورد تا راههای
به اشتباه قدم زده را دور زده و در راه درست و زیبای پیشرو قدم گذارد.
راهی که از اول باید طی میشد؛ اما در حین دویدن برای برگشت و شروع با
حیرت متوجه شد که روحش از قبل آن راه را پیموده، اما اشتباه جسمی
گامهایش او را از مسیر اصلی خارج و این بار دیگر فرصتی برای آغاز دوباره را
ندارد.
مرور این فرصت را به او داد تا بعضی از راهها را اصلاح و بعضی دیگر که توان
اصلاحش را ندارد، در گوشه سرزمین زندگیش به اسارت بگذارد تا دیگر دست
به تکرار بیهوده و پر از پشیمانیاش نزد.
در آخر راه مرور سفرش دیدی به وسعت آسمان بیکران به وجودش هدیه شد.
دیدی که راه روشن زندگی را برایش به روشنی روزهای گرم تابستانی نقش زد
نقشی بدون حسرت و پریشانی.
پر از بزرگی بیاشتباه.
نقش قالی زندگیش را رج به رج با هنر قلب بیقرارش به روی سپیدی کاغذ
وجودش نقشی به رنگ دنیای درونیاش زد.
به نام نگارگر رنگینکمان هستی
سلام
عطش دیدارت روانی را به انزوا کشانده، دیداری که تنها در خواب و خیالها به
نقش درآمده. رویایی از با تو بودن در گوشه قلبی سکنی گزیده و با هر تپش
بلند و کوتاهی آرزوی دیدار را در وجودش آبیاری میکند.
از خیال بیرون آمدن حضورت را تنها در خوابها به تماشا نشسته و با همان هم
دلی را به امید نور به روزهای آینده حواله میدهد. دلی که به زیبایی و سپیدی
روح کودکی، خیلی زود باور میکند حتی اگر سرابی باشد.
پس من هم روح کودکیهایم را به میهمانی روزهای بزرگسالیام دعوت دادهام
تا نبودنت را به قلب پرتپشم بفهمانم و به آن ریتم زیبای آرامش را برگردانم.
به نام خالق بیهمتا
الهه باران به کوچه دلش رسیده بود و ندای شوری جدید را به وجود بیقرارش میرساند. ندایی که
تمام حسهای عالم را یکجا به دلش سرازیر میکرد. احساساتی درهم که از هیچ کدام سردرنمیآورد.
سردرگمیش سر به فلک کشیده و درست در نقطه اوج، معلق رهایش کرده بود.
بریده از راهی که نمیدانست انتهایش قرار است به کدامین مقصد گره بخورد خود را به نقطهای
نامعلوم تبعید کرد تا شاید در دوران اسارتی که خود به وجودش تحمیل کرده، به چیزی برسد که باید!
چیزی که برایش مقدر شده و از ابتدا مسیرش بود. حال به نقطهای رسیده بود که باید هر چه داشت و
نداشت را رها میکرد و با مکاشفه درونیاش مسیریاب زندگیش میشد.
زندگی که آغازش به همان اسارت درونی گره خورد و راهش را برایش آشکار.
به نام خالق زیباییها
گندمزار دلش را به سفری خیالی در درون دشت رویاها میهمان کرده بود.
در پهنه دشت روی سبزههای شبنمزده از بارانهای مداوم بهار همیشه سبز نشست
و دامن به رنگ آسمانش را سایهبان سبزههای اطرافش قرار داد و چشم به آسمانی که
غروب سرخ رنگی را در پیش چشمان مشکی براقش به نمایش درآورده و نورش همهجا
را مانندی چادری از جنس رازونیاز بندگی گسترده بود، دوخت.
تلألؤ زیبای گلهای رنگارنگ زیر نور غروب، حس زیبای آرامش را در وجود بیحسش بیدار
کرد، حسی که همیشه و همهجا از او فراری شده بود؛ اما در آن لحظه و در آن مکان که
به اندازه ثانیه به ثانیه روزهای عمرش لبریز از آن حس بیتکرار لبریز بود،لبخندی به گرمی
خورشید و سرخی غنچههای شکوفا شده اطرافش بر سپیدی صورتش نقاشی شد؛
لبخندی که عمری ناتمام و بیانتها داشت.
به نام نامی الله
پیامبر(ص) فرمودند:
ولایت علی(ع)ولایت خداست، دوست داشتن او عبادت خداست، پیروی کردن او
واجب الهی، دوستان، دوستان خدا و دشمنان او دشمنان خدایند. جنگ با او جنگ
با خدا و صلحش، صلح با خداوند متعال است.
اعمال روز غدیر:
عید غدیر، عید ولایت و امامت بر همگی مبارک
به نام خالق بیهمتا
# مجالس+
# دیوارنوشت
بیچاره دستی که گدای مجتبی نیست
یا آن سری که خاک پای مجتبی نیست
بر گریهی زهرا قسم مدیون زهراست
چشمی که گریان عزای مجتبی نیست
وقتی سکوتش این همه م به پا کرد
دیگر نیازی به صدای مجتبی نیست
در کربلا هر چند با دقت بگردی
چیزی به جز عشق و صفای مجتبی نیست
کرب وبلا با آن همه داغ مصیبت
همپایهی درد و بلای مجتبی نیست
طوری تمام هستیاش وقف حسین شد
انگار قاسم هم برای مجتبی نیست
او جای خود دارد در این دنیا مجال
رزمآوری بچههای مجتبی نیست
یا اهل العالم ما گدای مجتبائیم
ما خاکپای، خاکپای مجتبائیم
آیا شده بال و پرت افتاده باشد
در گوشهای از بسترت افتاده باشد
آیا شده مرد جمل باشی و اما
مانند برگی پیکرت افتاده باشد
آیا شده در سنوسال کودکیات
جایی ببینی مادرت افتاده باشد
آیا شده در لحظههای آخرینت
چشمت به چشم خواهرت افتاده باشد
من شک ندارم که عروس فاطمه نیست
وقتی به جانت همسرت افتاده باشد
آیا شده سجادهات هنگام غارت
دست سپاه و لشگرت افتاده باشد
مظلوم و تنها و غریب عالمین است
گریه کن غمهای این بیکس، حسین است
علیاکبر لطیفیان
به نام نامیالله
# مجالس+
# دیوار نوشت
هر وقت پایان محرم میشود پیدا
این دل بهم میریزد و غم میشود پیدا
من گشتهام، در هیچ جا پیدا نخواهد شد
حال خوشی که زیر پرچم میشود پیدا
اصلا به سیصد سال توبه احتیاجی نیست
آدم! در اینجا قرب آدم میشود پیدا
باید برای گریه دل را گردگیری کرد
در گردگیری گریه کمکم میشود پیدا
از روضه آب فراتی که نخوردی تو
در صورت هر کس دو زمزم میشود پیدا
چیزی نمیفهمم فقط اینقدر میفهمم
در کربلا حتی خدا هم میشود پیدا
چه عاشقانی داشتی، از پیش ما رفتند
دیگر از آن دیوانهها کم میشود پیدا
دیروز که نامحرمان کوفه را دیدم
یعنی خدا در شام محرم میشود پیدا
علیاکبر لطیفیان
به نام خالق بیهمتا
# مجالس+
# دیوارنوشت
کوچههای مدینه و بوی زخمهای تنی که میآید
چشمهای سپید یعقوب و بوی پیراهنی که میآید
مرد سجادهای که درک نکرد هیچکس آیهی مقامش را
در هیاهوی شهر کوفه نداد هیچکس پاسخ سلامش را
تا عزاداریش شروع شود دیدن شیرخوارهای کافیست
تا صدایش به گوش ما برسد دیدن گوشوارهای کافیست
وقت افطار کردنش هر شب تا که چشمش به آب میافتاد
تشنگی ضریح لبهایش یاد طفل رباب میافتاد
من نمیدانم این که خاکستر چه به روز سر امام آورد
زیر زنجیر پیکر زردش معجزه بود اگر دوام آورد
گیرم از دست کوفه راحت شد سنگ طفلان شام را چه کند؟
گیرم از دست کوچه سنگ نخورد مردم پشتبام را چه کند؟
تا که این مرد قافله زندهست حرفی از طفل کاروان نزنید
پیش این مرد گریه، جانِ حسین حرفی از چوب خیزران نزنید
علیاکبر لطیفیان
به نام خالق بیهمتا
#مجالس+
#دیوارنوشت
خبر آمد خبری در راه است
سرخوش آن دل که از آن آگاه است
شاید این جمعه بیاید شاید
پرده از چهره گشاید شاید
دست افشان پای کوبان میروم
بر در سلطان خوبان میروم
میروم بار دگر مستم کند
بیسروبیپا و بیدستم کند
میروم کز خویشتن بیرون شوم
در پی لیلا رخی مجنون شوم
هر که نشناسد امام خویش را
برکه بسپارد زمام خویش را
با همه لحن خوشآواییام
در به در کوچه تنهاییم
ای دو سه کوچه ز ما دورتر
نغمه تو از همه پرر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ما میشدی
مایهی آسایه ما میشدی
هر که به دیدار تو نایل شود
یک شبه حلال مسایل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ما را عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه جان منست
نامه تو خط امان منست
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
پرده برانداز زچشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده دیدار ما
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد
به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم
تویی که نقطه عطفی به اوج آیینم
کدام گوشه مشعر کدام کنج منا
به شوق وصل تو در انتظار بنشینم
ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش
تا صبا پیراهنش را سوی کنعان آورد
ببوسم خاک پاک جمکران را
تجلی خانه پیغمبران را
خبری آمد خبری در راه است
سرخوش آن دل که از آن آگاه است
محمدرضا آغاسی
به نام نامیالله
یا ابوالفضل العباس
صدای پرعطش پسرک ششماهه، گوشهای جانش را به آشوب کشاند،
و با دلی بیتاب و بیقرار، مشکی آبی را به دوش کشیده و با رخصت
گرفتن از حضرت راهی، راه ناهمواری شد که بوی شهادتش آنجا را به
عِطر خود، عطرآگین کرده بود.
هوای آبی روان او را به کنار چشمه، منتظر سیراب کردنش رساند.
لبخند بر لبهای تشنهاش طرحی از رنگینکمان را به نمایش درآورده
و دشت تاریک به نور شب را نورافشان ساخت.
دوباره راهی دیار معشوق گشت تا مشک پرعشقش را به عزیزجانش
برساند. ابرها غرشکنان و اسب صیحه کشان، درجا نگهش داشتند.
تن بیجانش بر خاکی فروافتاد که غمگین از عطش حقگرایانهاش به
کویری چاک چاک بدل گشته بود.
غرش ابرها متوقف، با ریزش اشکهایی از جنس دلتنگی که هیچ
قابل دیدن نبود معاوضه شد.
در آغوشی چشم فرو بست و دستان مولایی نوازشگر چهره شرمنده
از کوتاهیاش شد که زیباترین برادرانهها را در کنارش برایش به نقش
درآورده بود.
لبخندش رایحه زیبایی بهشتی با غمی را تصویرگر شد که نظیرش را
تنها در چهره مولایش به نظاره نشسته بود.
دشت خشک و پربرهوت، قاصد رفتنی شد، بیبازگشت. رفتنی که
بازگشتی زمینی را میهمان نگشت؛ رفتنی که بیبازگشتیاش، دلها
را به مرز جنونی از جنس عشق، مبتلا ساخت.
به نام نامیالله
# مجالس+
# دیوارنوشت
کوچکترین نبود ولی چندساله بود
خونینترین نبود ولی داغ لاله بود
هر کس که دیده چهرهی او را قبول کرد
زهراترین کبود رخ بیقباله بود
صدبغض در گلوی خرابه شکفته شد
هر گوشهی خوابه خودش باغ ناله بود
سرمست میشد از طبق و نعره میکشید
انگار سر نبود به دستش پیاله بود
از دامنش به جای کفن استفاده شد
این سهم پارهپارهی عمر سه ساله بود
از روز، دفن گشتن خود احتیاط کرد
آری فقیه بود ولی بیرساله بود
رضا جعفری
به نام خالق بیهمتا
سلام آقا
امسال و امشب اولین شبی بود که داغ نطلبیده شدم به طور خاصی وجودم
رو سوزوند و از ته دل خواستن یک لحظه بودن و دیدن حرمتون آرزوی تموم
وجودم شد.
دلم لرزید، لرزشی بیتکرار که هر ثانیهاش فرق میکنه با ثانیه قبل از اون.
اصلاً مگه میشه آرزوی بودن تو سرزمین عشق تکراری بشه.
واگویهها، خاطرات، زائران پیادهتون، تصاویر حرم و .غم دلم رو به امید گرفتن
برات سال آینده میشوره. دست گداییام به آسمون بلنده و وجودم یکپارچه
به فریاد اومده تا زمانی که دعوت نشم، عهد کردم تا از فریاد باز نمونه.
میخوام اونقدر در مسیر خوبی خوشقدم بشم که نگاهتون من رو هم بین
کلی آدم که منتظر نگاهتونان، ببینه و منم دعوت کنید به خونهتون.
آقا تموم تلاشم رو میکنم که براتون مهمون خوبی باشم و از دعوت کردنم
گرد اخم به وجود پربهاتون نشینه.
اربعین سالار شهیدان تسلیت
به نام آفریدگار گیتی
اسمش شده بود استثنائی؛ هر کی میدیدش همین صفت رو براش به کار
میبرد، انگار نه انگار یه آدمه با یه اسم. اسمی که شنیدنش شده بود یکی
آرزوهای قلب کوچولوش.
آرزویی که خیلی راحت میتونست، براش برآورده بشه؛ اما بقیه با بیرحمی
یا بیتوجهی ازش دریغ کرده بودن. همه چیش تو تاریکی و سیاهی فرو رفته
بود تا اینکه .
اون روز صبح از همون لحظه اول چشم باز کردن، براش یه رنگ دیگه نقاشی
شده بود. انگار خداجون صدای قلب کوچولوش رو بعد از اون همه شب پر
غصه شنیده و فرشته رو فرستاده بود تا رنگ کنه دفتر دل یکی از عزیز
دردونههاش رو.
دیگه از تنهایی اتاقکش خبری نبود، بردنش به جایی که کلی بچه دیگه هم
شکل و همقواره خودش دورش میچرخیدن. اونجا دیگه خبری از اون نگاه_
های پرترحم، پرترس خبری نبود.
اونجا رها بود از تموم مانعها، خودخودش بود. نه کسی بود که مسخرهش
کنه و بهش بگه استثنائی نه کسی که بگه طفلکی یا ازش فرار کنه.
اونجا یاد گرفت، چطور بالهای پروازش رو باز کنه و بدون ترس تو آسمون
رنگین کمون زندگیش اوج بگیره. مهربونهای اونجا یادش دادن، هنرمندی
کنه تو صحنهای که تنها خودش بازیگرشه.
یادش دادن چطور پاهای بیجونش، دستهای خمیدهش رو فراموش کنه
و بشه بهترین نقاش زندگی.
اونجا تن ناقصی که بقیه به اسم بچه استثنائی ازش یاد میکردند رو به
باد فراموشی آسمون سپرد و با صورتک خندونش از اون بالایی تشکرش
رو به تصویر کشید.
صورتکی که دیگه کسی بدون گل لبخند نمیدیدش.
گل لبخند جوری ریشه کرد، تو وجودش که پاک شدنی نبود.
دیگه کسی به جسم بیجونش نگاه نمیکرد، اصلاً جسمش، جسمی
که یه زمانی نگاهها روش به عنوان ترحم میخ میشد، دیگه دیده نمیشد.
رنگ نگاههای نازیبا جاش رو به برق طلایی رنگ تحسین داده بود.
و این بود اون چیزی که آرزوش رو داشت، آرزویی که دست خدا براش به
گل نشوند.
به نام نامیالله
اعمال روز بیستوهشتم صفر
1. صدقه دادن
2. روزه گرفتن
3. خواندن ده مرتبه دعای:
وَ یَا شَدِیدَ الْمِحَالِ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ
جَمِیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنِی شَرَّ خَلْقِکَ یَا مُحْسِنُ یَا مُجْمِلُ یَا
مُنْعِمُ یَا مُفْضِلُ یَا لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ
الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کَذلِکَ نُنْجِی
الْمُؤْمِنِینَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِین »
ای سخت نیرو، و ای سختگیر! ای عزیز، ای عزیز، ای
عزیز! خوارند از بزرگیات همه خلقت. پس کفایت کن از
من شرّ خلق خودت را، ای احسان بخش! ای نیکوکار!
ای نعمت بخش! ای عطا دِه! ای که معبودی جز تو نیست!
منزّهی تو! به راستی من از ظالمانم. اجابت کردیم برایش
و نجاتش دادیم از غمّ و همچنین نجات دهیم مؤمنان را، و
رحمت کند خدا بر محمّد و آل پاک و پاکیزه اش! »
4. خواندن زیارت حضرت محمد(ص)
5. غسل کردن قبل از خواندن زیارت حضرت محمد(ص)
به پیشنهاد دوست عزیز وبلاگ نویسمون خانم حسانه عزیز چهارده صلوات
و سه مرتبه تلاوت سوره توحید از سمت خاتم پیامبران و نوه عزیزشان امام
حسن مجتبی(ع) برای سلامتی و تعجیل در فرج آقامون بفرستیم.
رحلت پیامبر باعظمت اسلام حضرت محمد(ص) و شهادت امام حسن(ع)
تسلیت
به نام نامیالله
# مجالس+
# دیوارنوشت
تیزی شمشیر هم تسلیم ابرو میشود
شیر هم در پای چشمان تو آهو میشود
نیست فرقی بین رب و عبد عین رب شده
گاه ذکرم یا رضا و گاه یا هو میشود
مهر تو در سنگ هم کار خودش را میکند
شیشه در همسایگی عطر خوشبو میشود
تو به ما پا میدهی و ما کلیمت میشویم
لال هم در این حرم مرغ سخنگو میشود
دست خالی بودن ما نیست کتمان کردنی
دست ما هربار سائل میشود، رو میشود
چشم جاری از تمام چشمهها بالاتر است
آب سقاخانه هم محتاج این جو میشود
این مژههایم اگر پیش تو باشد بهتر است
لااقل یک گوشه از صحن تو جاری میشود
پنجره پولاد تو آخر شفایم میدهد
باز هم در صحنهای تو هیاهو میشود
علیاکبرلطیفیان
شهادت آقای مهربانیها، امام رضا(ع) تسلیت
به نام خالق بیهمتا
# مجالس+
# دیوارنوشت
سلام ما به تو و سامرای اطهر تو
سلام ما به حرمخانه منور تو
سلام بر تو و برحرمتت که جبرائیل
جبین گذاشته بر آستانه در تو
سلام ما به تو ای عسکری لقب که خدا
نهاده خیل ملک را معین و عسکر تو
سلام ما به شکوه و شوکت و قدرت
که آگهست از این قدر و جاه داور تو
قسم به عمر کمت ای گل بهشت رسول
دوباره زنده شده یاد عمر مادر تو
سلام ما به دل پارهپارهات هر دم
سلام اهل سماواتیان به پیکر تو
سلام ما به تو و آن گلی که از داغت
شرر گرفته دل او کنار بستر تو
ز بس که رعشه بجانت فتاده بود از زهر
به دست او شده سیراب لعل اطهر تو
صدای آیه امن یجیب میآید
بپاس آن گل درد آشنا و مضطر تو
برای روز ظهورش تو خود دعائی کن
که مستجاب شود هر دعا ز محضر تو
به روز وفائی کجا غمی دارد
اگر که ثبت شود نام او به دفتر تو
سید هاشم وفایی
به نام خالق بیهمتا
# مجالس+
# دیوارنوشت
ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
بهغمزه مسئلهآموز صد مدرس شد
به بوی او دل بیمار عاشقان چو صیاد
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
به صدر مصطبهام مینشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عارفان پیمود
که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد
چو زر عزیز وجودست شعر من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
خیال آب خضر بست و جام کیخسرو
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه برفت و مفلس شد
حافظ
به نام تقدیرنویس هستی
سلام دوستان گل
به چالش "متفاوت فکر کنیم" خوشآمدید توضیحات اصلی این چالش در وبلاگ
آقای یک مسلمان موجوده
ممنون از آقای یک مسلمان که من رو به این چالش مفید دعوت کردند و چنین
چالشی را طراحی کردهاند
نحوه اجرای این چالش به این صورته که من در اینجا یک جمله سادهای را
مینویسم و دوستان اون رو به اشکال مختلفی با هر تعدادی که دوس دارن
بازنویسی کنند
و اما جمله:
در آسمان شب پرواز کرد »
دوستان عزیز همه به این چالش دعوتید که اگر دوست داشتید شرکت کنید،
در وب خودتون یه جمله ساده رو بیان کنید.
به نام خالق زیباییها
صدایش را رها کرد، لابهلای هیاهوی دنیایی که برای مبارزه با آن دنیایش را به
تلاطمها واداشته بود تا شاید پیروز میدانی شود که با امید برد در آن گام نهاده
و گرد و غبارهایش را با بارانی به زلالی باران پاییز دلهای بیقرار شستوشو
داد، تا رخواره بینقاب درونش را جانی تازه بخشد؛ برای مبارزهای به طولانی
سالهای گذر کرده از عمرش و بروبد هر چه تنهایی را. مبارزه با تنهاییهایی
که وجودش را در حصار تارهای نامرئی اما نفسبر، اسیر کرده و قصد رهاندنش
را نداشت.
به نام خالق بیهمتا
صدای خندههاش فضای تنهاییهاش رو پر کرده بود
انگاری میخندید تا هیولای تنهایی و خستگیهاش
جرئت حمله به قلبش رو پیدا نکنه و تو همون پستوی
انتهایی چشماش دوران اسارتش رو بگذرونه.
از خندههاش یه نقاب رنگی ساخته بود تا یادش نره
تنها سلاحی که براش مونده تا با اون هیولاها بجگنه
همین خندههای بیصدای جسم و روحیه که دلش
تاب باختنشون رو نداره.
آخه اگه یه روزی همین رو هم از دست میداد باید
مثل یه کویر، همیشه تشنه دیدن حتی یه سراب از
رویای خندههاش باشه.
همین خندهها بودن که اجازه نمیدادن، مغلوب مرز
میون دشت امید و دره ناامیدی بشه.
به نام خالق بیهمتا
# مجالس+
# دیوارنوشت
ای حضرت معشوق ای لیلاترینم
من از همه پروانهها شیداترینم
سنگ ملامت خورده عشق تو هستم
یعنی میان عاشقان رسواترینم
تو آیههای مصحف پیغمبرانی
بهر تلاوت کردنت شیواترینم
ای کیسه بر دوش سحرهای محله
مرد کریم سامرا؛ آقاترینم
ما ریزهخوار دولت عشق تو هستیم
ای حضرت معشوق ای لیلاترینم
اندازهی ما چشم تو دیوانه دارد
مجنون میان خانهی ما خانه دارد
تو آشنای کوچههای آسمانی
بالاتر از فهم اهالی جهانی
فهمیدن شأن و مقام تو محال است
تو سرالاسرار نهان، اندر نهانی
رد قدمهای همیشه جاریات را
تا مرزهای بینهایت میرسانی
وقتی که میآیی کنار جانمازت
دنبال خود خیلی ملک را میکشانی
تو ابتدا و انتها اصلاً نداری
مثل خدائی و همیشه جاودانی
ای روشنی مطلق شبهای تارم
پروردگار بیمثال هر چه دارم
علیاکبر لطیفیان
*** ولادت امام حسن عسکری(ع) بر همگی مبارک***
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
آسمان شب روشناییاش را چندین برابر کرده تا میزبان عروس فصلها باشد
عروسی سپیدپوش که قدمهای بلوری شکلش را به نرمی به زمین خزانزده
پاییزی هدیه میکند تا عاشقانهای به نام زمستان را رقم بزند.
عاشقانهای که به دنبالش رویشها و سرسبزی بهاری را درونش پنهان کرده
و زیر سپیدیهای ظاهریاش مانند مادری آن راه قدم به قدم به تولد دوباره
نزدیک میکند.
آهای زمین بارانزده از بارانهای رگباری پاییزی آماده باش که عروس زیبایت
قصد آمدن به مهمانی وجودت را دارد، مهمانی که سردی را به وجودت هدیه
میدهد، سردی که ذوب میکند هر چه پلیدی و سیاهی را.
****یلدا عروس شبهای سال مبارک****
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم »
بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم
سلام دوستان
آبجی دختر بهاری قصد داره مسیر طرح ختم قرآن همراه با ترجمه و تفسیر رو
ادامه بده. این طرح زیبا و مفید از هفتم دیماه شروعش کلید میخوره.
توضیحات کاملش هم داخل این پست از وبلاگ دختربهاری قرار داره.از دوستانی
که علاقه و وقت شرکت در این طرح رو دارن دعوت به عمل میاد تا به این جمع
ملحق بشن.
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَّمَدٍ وَ الِ مُحَّمَدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم
مقدمه:
مهر اساس تولد هر نوزادیه که نام های مختلفی داره: محبت، عشق، دوست داشتن، علاقه
معنای اصیل این کلمه نوره، نور الهی که از ذات خدا سرچشمه میگیره، نوری که خدا نهالش رو زمان متولد شدن هر نوزادی توی قلبش می کاره.
هر نوری نیمه گمشده ای داره نیمه ایی که به تنهایی ها پایان می ده.
در هزارتوی سرنوشت هر انسانی نورهایی وجود داره که تنها ظاهری از نور رو یدک می کشن و به اشتباه گاه آدم رو در سراب دیدن روزنه نور به تباهی و گمراهی می کشونن؛ در دنیای این قصه هم شخصیت ها گاه به دنبال نور کاذب سرنوشتشون قدم به وادی سیاهی ها می گذران و تنها یک نور واقعیه که می تونه اونا رو به وادی نور عشق برسونه، نوری که در پس تاریکی های ذهنی به سیاه نشسته پنهان شده و در انتظار دستی حمایتگره.
به نام تک نوازنده گیتار هستی
سلام جودی عزیز
امیدوارم حال دلت به سبزی بهار در راه باشه. حال همراه و همدل زندگیت بابالنگ دراز عزیز چطوره؟
روزهای بچگی ام با دیدن خوشی ها و عمر کوتاه غم های روزهای تو به لبخندی به وسعت آسمان گذشت. امید و شور و نشاطت، انگیزه ای بود برای حرکت به سمت آینده ای روشن.
راستی از سالی و جولیا چه خبر؟ هنوز هم دوستی اتان پابرجاست یا عمر دوستیتان در همان دوران جامانده؟ سلام گرم مرا به آن ها هم برسان.
همیشه دلتنگ دوباره دیدن سرگذشتت هستم اما خب مجالی برای برگشت نیست و زمان هرگز برای کسی توقف ندارد تا دلتنگی هایش را معنا بخشد. قطعاً طرفداران زیادی داری طرفدارانی که هر کدام در آن روزها خاطراتی را همراه با غرق شدن در دنیای تو به صفحه سفید ذهن کودکانه اشان اضافه کردند؛ من هم یکی از همان طرفدارهایت هستم که همیشه در رویاهای کودکانه ام خودم را مثل تو می دیدم و دنیای کوچکم را با همین رویاها رنگ و لعاب می دادم.
خیال پردازی هایم هنوز هم همان رنگ و بوی آن دورانی را دارد که تو داشتی احتمالاً تو هم هنوز همان خیال ها را داری خیال هایی شیرین و ناب کودکی و نوجوانی ات را، آخر نمی شود جودی را چیزی جدای از خیال های رنگی و شادی های شیرینش دانست.
تو با آن رویاها شدی جودی محبوب دل های کودکانه مان، جودی ای که بدون اینکه زندگی در نوانخانه و سختی هایش مانع پر پروازش شود؛ بالاخره به مرز خوشبختی که همیشه به دنبالش به هر روزنی سرک می کشید، رسید.
جودی بیا و برای لحظاتی همراهم شو تا دوباره به دوران آغازت سر بزنیم و جامانده های کودکی هایم را با تو به حال های اکنونم برگردانم و حال دلم را با خنده ها و شیطنت هایت پیوندی شادی بخش زنم.
منتظر دیدار دوباره ات
ممنون از آبجی حسانه عزیز بابت دعوت به این چالش زیبا و حس برانگیز
دعوت از کوآلای عزیزم، خانوم میم گل، آبجی دختر بهاری، اقا اشکان، آبجی آشنا، ملیکای عزیزو اگه که دوست دارید تو این چالش جالبی که آقای گل راه اندازی اش کردن شرکت کنید.
ارادتمند همگی شما
به نام تک نوازنده گیتار هستی
سلام جودی عزیز
امیدوارم حال دلت به سبزی بهار در راه باشه. حال همراه و همدل زندگیت بابالنگ دراز عزیز چطوره؟
روزهای بچگی ام با دیدن خوشی ها و عمر کوتاه غم های روزهای تو به لبخندی به وسعت آسمان گذشت. امید و شور و نشاطت، انگیزه ای بود برای حرکت به سمت آینده ای روشن.
راستی از سالی و جولیا چه خبر؟ هنوز هم دوستی اتان پابرجاست یا عمر دوستیتان در همان دوران جامانده؟ سلام گرم مرا به آن ها هم برسان.
همیشه دلتنگ دوباره دیدن سرگذشتت هستم اما خب مجالی برای برگشت نیست و زمان هرگز برای کسی توقف ندارد تا دلتنگی هایش را معنا بخشد. قطعاً طرفداران زیادی داری طرفدارانی که هر کدام در آن روزها خاطراتی را همراه با غرق شدن در دنیای تو به صفحه سفید ذهن کودکانه اشان اضافه کردند؛ من هم یکی از همان طرفدارهایت هستم که همیشه در رویاهای کودکانه ام خودم را مثل تو می دیدم و دنیای کوچکم را با همین رویاها رنگ و لعاب می دادم.
خیال پردازی هایم هنوز هم همان رنگ و بوی آن دورانی را دارد که تو داشتی احتمالاً تو هم هنوز همان خیال ها را داری خیال هایی شیرین و ناب کودکی و نوجوانی ات را، آخر نمی شود جودی را چیزی جدای از خیال های رنگی و شادی های شیرینش دانست.
تو با آن رویاها شدی جودی محبوب دل های کودکانه مان، جودی ای که بدون اینکه زندگی در نوانخانه و سختی هایش مانع پر پروازش شود؛ بالاخره به مرز خوشبختی که همیشه به دنبالش به هر روزنی سرک می کشید، رسید.
جودی بیا و برای لحظاتی همراهم شو تا دوباره به دوران آغازت سر بزنیم و جامانده های کودکی هایم را با تو به حال های اکنونم برگردانم و حال دلم را با خنده ها و شیطنت هایت پیوندی شادی بخش زنم.
منتظر دیدار دوباره ات
ممنون از آبجی حسانه عزیز بابت دعوت به این چالش زیبا و حس برانگیز
دعوت از کوآلای عزیزم، خانوم میم گل، آبجی دختر بهاری، اقا اشکان، آبجی آشنا، ملیکای عزیزو اگه که دوست دارید تو این چالش جالبی که آقاگل راه اندازی اش کردن شرکت کنید.
ارادتمند همگی شما
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
از آشناجانم عزیز بابت دعوت بنده به این چالش ممنون
ما آدم ها همیشه جوری زندگی می کنیم انگار حالاها حالاها قراره زندگی کنیم همین افق دید به عمر و سال های پیش رو باعث می شه فقط برنامه های درازمدت که گاهاً تلاشی برای به ثمر رسیدنشون انجام نمی شه بچینیم و وقتی که به آخر جاده زندگی می رسیم و به عقب و قدم های برداشته نگاه می ندازیم، می بینیم چیزی نداریم جز افسوس برای کارهایی که قادر به انجامش بودیم و کوتاهی کردیم.
خیلی کارها تو ذهنم هست و ازش می تونم یه لیست طولانی دربیارم اما خب مهم ترینشون که اگه به انجام برسن حداقلش این که اگه به آخر برسم و انجامشون داده باشم کمترین حسرت روی دلم می مونه اینا هستن.
1. تمرکز داشتن در نماز برای با خلوص خواندن یه نماز درست.
2. به صورت دائم بتونم از عهده سر وقت خوندن نماز صبح بربیام.
2. بتونم با پولی که درمیارم پدر و مادرم رو بفرستم کربلا.
3. نویسنده حرفه ایی شدن.
4. کمک کردن به دیگران چه از لحاظ مادی چه روحی و معنوی.
5. توی شیرخوارگاه به صورت افتخاری کار کنم.
6. بتونم یه کتابخونه بزرگ تأسیس کنم.
7. باعث شادی اطرافیانم بشم و لبخند به لبشون بیارم
8. ایران گردی.
9. روی اخلاقیات و رفتارهام کنترل داشته باشم.
10. بتونم راحت با دیگران ارتباط برقرار کنم.
نوشتن کارهای قبل از مرگ از اون چیزی که فکر می کردم سخت تر بود. اولش کلی کار تو ذهنم رژه می رفت، اما به محض زدن اولین شماره دیدم خیلی هاشون اون حس خوبی که به دنبالشم رو نداشتن،
این ده تا در ظاهر خواسته های ساده ای هستند اما خب برای من پیچیدگی و سختی های خودشون رو دارن.
ان شاءالله همه به کارهایی که خواهان انجامش هستند، برسند.
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
از آشناجانم عزیز بابت دعوت بنده به این چالش ممنون
ما آدم ها همیشه جوری زندگی می کنیم انگار حالا حالاها قراره زندگی کنیم همین افق دید به عمر و سال های پیش رو باعث می شه فقط برنامه های درازمدت که گاهاً تلاشی برای به ثمر رسیدنشون انجام نمی شه بچینیم و وقتی که به آخر جاده زندگی می رسیم و به عقب و قدم های برداشته نگاه می ندازیم، می بینیم چیزی نداریم جز افسوس برای کارهایی که قادر به انجامش بودیم و کوتاهی کردیم.
خیلی کارها تو ذهنم هست و ازش می تونم یه لیست طولانی دربیارم اما خب مهم ترینشون که اگه به انجام برسن حداقلش این که اگه به آخر برسم و انجامشون داده باشم کمترین حسرت روی دلم می مونه اینا هستن.
1. تمرکز داشتن در نماز برای با خلوص خواندن یه نماز درست.
2. به صورت دائم بتونم از عهده سر وقت خوندن نماز صبح بربیام.
2. بتونم با پولی که درمیارم پدر و مادرم رو بفرستم کربلا.
3. نویسنده حرفه ایی شدن.
4. کمک کردن به دیگران چه از لحاظ مادی چه روحی و معنوی.
5. توی شیرخوارگاه به صورت افتخاری کار کنم.
6. بتونم یه کتابخونه بزرگ تأسیس کنم.
7. باعث شادی اطرافیانم بشم و لبخند به لبشون بیارم
8. ایران گردی.
9. روی اخلاقیات و رفتارهام کنترل داشته باشم.
10. بتونم راحت با دیگران ارتباط برقرار کنم.
نوشتن کارهای قبل از مرگ از اون چیزی که فکر می کردم سخت تر بود. اولش کلی کار تو ذهنم رژه می رفت، اما به محض زدن اولین شماره دیدم خیلی هاشون اون حس خوبی که به دنبالشم رو نداشتن،
این ده تا در ظاهر خواسته های ساده ای هستند اما خب برای من پیچیدگی و سختی های خودشون رو دارن.
ان شاءالله همه به کارهایی که خواهان انجامش هستند، برسند.
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
آدم از نفس کشیدن تو یه ثانیه بعدش بی خبره چه برسه به راه طولانی دورنمای بیست سال آینده ش. اما اگه خدا تقدیرم رو تو این نوشته باشه که بیست سال آینده م رو که تقریباً نزدیک به نیم قرن از عمرم رو دربر داره رو ببینم و درون هوای دنیاش نفس بکشم به احتمال زیاد اگه همت و اراده ام که در حال بیدار شدن از خواب طولانی مدتشه، همین طور به بیدار موندن ادامه بده؛ قطعاً بخشی از خواسته ها و توانایی هام به بار نشسته و رسالتی که هر کس از اولین لحظه تولدش به دوششه رو به انجام رسوندم.
بیست سال آینده من اگه خدا بخواد با تلاش ها و افکار درستم پر از حس خوبه، حس های خوبی مثل تجربه حس های مثل همسری خوب بودن، مادری نمونه شدن و حتی مامان بزرگی که عشقش نوه هاشه خواهد بود.
و بیست سال بعد احتمالاً یه گوشه از حیاط کوچیک خونه م نشسته م و در حالیکه فنجونی از چای خوشرنگ به دست دارم و شاهد طلوع زیبای خورشید خانمم، مرور می کنم امروزی رو که هنوز اول راه رسیدن به رشد هستم و تو این مرور با موجی از شادی ها، غم ها، شکست ها و موفقیت هایی که اون آینده رو برام ساخته رو به رو می شم.
احتمالاً منِ روزهای نیومده پر می شم از چیزهایی که الان حسرت نداشتنشون رو دلم سنگینی می کنه اما قطعاً در اون زمان حسرتی در مورد نوع داشته ها و نداشته هام نخواهم داشت چون به لطف خدا در حد توانم برای حفظشون تلاش کردم و شکرگزارش هستم و خواهم بود. تو آینده
حسرت هیچ کار نکرده یا کرده ای روی دوشم سنگینی نمی کنه چون حتی اگه خواسته هام به بار ننشسته باشه هم چون در طی این بیست سال تموم تلاش هام رو به کار بردم، جایی برای پشیمون شدن برای خودم باقی نگذاشتم.
من آن روزها پر از آرامش، پر از لبخند حتی در اوج غم و ناراحتی و در کل پر از این هستم که خدا من رو تو شاهراه زندگی رهام نکرده.
پس بیست سال آینده م کلی متفاوت از من الانمه، یه آدم پیر شده چه در ظاهر و چه در رفتار و منش، چون تغییر جز جدانشدنی از ذات هر آدمیه. احتمالاً بیشتر تغییراتم در مورد رفتار و اخلاق و رشد معنویم خواهد بود و یه گوشه ایش هم مربوط به بُعد مادی و مالی زندگیم می شه.
ممنون از دعوتم توسط هیوای عزیز و گلشید جان
دعوت می کنم از هر کسی که این پست رو می خونه و دوست داره برای نوشتن دست به قلم بشه برای به نمایش درآوردن آینده پیش روش.
درباره این سایت